مراسم تاج گذاری

درورد بر شما دوستان گرامی .

امروز یک مراسم در یک آتشکده در پاسارگاد اجرا میشه .
آتشکده ای در یک خانه ی قدیمی.
و بعد از مراسم شب به نطدیک ترین محل به آرامگاه جد بزرگم کورش برای اثبات سر سپردگی نسبت به سرزمینم خواهم رفت به همراه تمام کسانی که از خاندان ما در این مراسم شرکت میکنند .
مراسمی که سه هزار ساله برگذار میشه منتها قبلآ شکوه سلطنتی داشت و همه ی مردم به همراه خانواده شاهشون شادی می کردند اما مدت خیلی زیادیه که خیلی ها ، خیلی از مردم نمی دونند هنوز این مراسم در خاندان کورش اجرا میشه . الان شماها میدونید .
آداب مراسم :

یه خونه که به شیوه ی سه هزار سال پیش نمای داخلش طراحی شده
هیچ روشنایی الکتریکی درونش نیست و همه ی روشنایی خونه ، در اصل آتشکده رو هیزم هایی که میسوزند تامین میکنند . از هیچ بلند گویی خبری نیست و موسیقی که نواخته خواهد شد ضرب ایران باستان خواهد بود .
لباس هایی که پوشیده میشن رو با دست و با سوزن چوبی دوختند . میوه های فصل و شیرینی خانگی که یک نوع نان هست به مهمان ها داده میشه و خبری از غذاهای رنگ و وارنگ امروزی نیست . همه چیز سادست خیلی ساده.
این مراسم باید یک ماه و دقیقآ یک ماه قبل از تولد شاهزاده برگذار بشه که به دلایل امنیتی زود تر برگذار میشه و فرزند ارشد بزرگ خاندان یک ماه قبل از اینکه 20 سالش پر شه و بره توی 21 سال ملکه / پادشاه میشه .
این مراسم امروز مراسم منه . در حقیقت باید 16 آبان ماه برگذار بشه منتها به دلایلی الان بر گذار میشه . در سالگرد ازدواج پدر و مادرم .
مراسم تاج گذاری اصطلاحآ البته از تاج خبری نیست در واقع اعلام میشه که شاهزاده ی ارشد پارسه ملکه / پادشاه پارسه میشه و این مورد توسط خواهر / برادر و یا بهترین و نزدیک ترین دوست شاهزاده انجام میشه .
آتش در آتشدان افروخته میشه که نماد روشنایی هست و ایزد یکتا به نیکی یاد میشه و پدر و مادرم برای همه ی مردم نیکی از ایزد یکتا خواهند خواست .
بعد نوبت من میشه که حرف بزنم و من
از تمامی ادیان به نیکی یاد خواهم کرد و مراتب دوستی و نیک خواهی خودم رو خواهم گفت و تجدید میثاق خواهم کرد .
موبد فر شیذر یکتا را بر من خواهد خواند و نکوهش خواهد کرد و باشد که شیذر یکتا خوشنود شود و خون شاهی پایدار و فرهی برپا و به فرنود نیک اندیشی و نیک کرداری سرزمین پارسه بدور از گزند .

لباسی که میپوشم هیچ مهم نیست چون خاندان طبق سنت پیشینیان به نسبت هر زمان لباس همون زمان رو برای پوشیدن انتخاب خواهند کرد . منتها یک ردای دست دوز حتمآ روی دوش من میندازن
لباسی که من همین الان انتخاب کردم دوتاست یکی یک لباس شیری رنگ که دور یقش شکوفه داره و بلنده و یکی یک لباسی هست به رنگ عسلی .
احتمالش هست شیری رنگ بپوشم برای روشن اندیشی و خوش یمن بودن این رنگ که نماد پاکی هست .

از مراسم نمی تونم عکس بزارم چون دوربینی در کار نخواهد بود . مراسم سنتیه .
من رسمآ امشب ملکه ی سرزمین پارس خواهم شد د رحالی که هیچ اختیاری ندارم و سرزمین من الان هزار تکه شده و فقط همینش مونده که بهش میگین ایران .

ازتون میخوام به رسم پارسیان و چون هیچ کدومتون توی مراسم من نیستین و همه دوستای منین برام آرزو کنید که نیک بی اندیشم ، نیک کردار باشم و نیک رفتار .


-----------------------------------


پی نوشت بعد از بازگشت :



رفتم . توی راه خوابیدم ( مثل همیشه ) وقتی رسیدیم بیدارم کردن و بدون من با لباس شیری رنگم رفتم ، ردا رو انداختن روی سرم و وارد که شدم همه ایستادند و تعظیم کردن یک عده چاپلوس زانو زدند که خواستم بلند شن من خدا نیستم .

مراسم طبق اون چه اول توضیح دادم اجرا شد .
خواهرم اعلام کرد چون دوستی به همراه نداشتم .
بعد از شادی خانواده ( این شامل همه ی اونایی میشه که اومدن )‌
سخنرانی ملکشون ( زر زر بنده ) شروع شد :
درود شیذر یکتا بر سرزمین اجدادی ام پارس . نیکویان نیک انگار نیک کردار و نیک سرشت . به فرنود مهرورزیتان همکنون ایستاده در مقابل شما و با نهادن نام بانوی پارس بر من یک بار دیگر مرا یاد آوردید که سرشتم از پارس و در رگ و پی و وجودم خون جد بزرگم کورش می جوشد .
باشد که ایزد یکتا یاری ام دهد که نیک بنگرم ، نیک بگویم و نیک رفتار باشم و به میثاق خویشتن پای بند .
فر ایزد یکتا بر شما باد .

بعدش معلوم شد از این به بعد من جای بابام برای بچه هایی که توی فامیل بدنیا میان اسم میزارم !
تازه فحش هم نباید بدم ! اینو بابام گفت !
عصبانی هم نباید بشم (‌که نمیشم معمولا)
روحیه انتقام جومم باید بزارم کنار . نقشه ی شوم هم دیگه نباشد برای کسانی که اذیتم میکنن بکشم .
ولی یه چیزی رو با خون با من قسم خوردن هفت نفر
که جونشونم بدن اگر من بگم و گفتن هر کسی که اذیتم کرد فورا این هفت نفر رو خبر کنم .!
بادی گارد نداشتیم که دورادور داریم !
خب اینا رو به منطله ی تشریفات میزارم چون من بمیرمم کاامو نمیدم کسی انجام بده .

تولد 52 سالگیت مبارک عزیزم

سعی میکنم به صدات گوش کنم بلکه آروم بگیرم .هر سال وقتی تولدت رو جشن می گرفتم ، حالا یا تنها یا با یه دوست ، توی جشن تولد نبودی . ولی امسال هستی مگه نه؟ ولی نه شمعی نه کیکی نه چیزی فقط صدات .

میدونم میبینی فقط غصه نخوری ها . نمیتونم گریه نکنم آخه تو خیلی عزیزی و با اینکه جای خوبی هستی ولی چه میشه کرد؟ ما آدما خیلی خودخواهیم . میدونم به خدا میدونم همه چیز خوبه ولی اینکه قلبت ایستاد. اینکه قلبت از تپیدن ایستاد . . .خب سخته برام .

انقدر دلم میخواست امسال هم میخندیدی باشه ایرادی نداشت که ما توی تولدت با خانوادت نبودیم . مهم این بود که تو میخندیدی و جشن میگرفتی و شاید یه روزی ما عکسای جشنتو می دیدیم..

میدونی چیه؟ میخوام راهت رو ادامه بدم. همیشه میگم نه؟ هر سال مینویسم در این مورد مگه نه؟ میدونی که منظورم چیه . نمیخوام همه چیزو بنویسم ولی همینو بگم که من کلی برنامه چیدم . منتظرم وقت مناسبش برسه .

امسال خیلی دختر بدی بودم. خیلی ! کلی دعوا کردم . کلی داد و بیداد کردم . کلی بد و بیراه گفتم . به خیلی ها گفتم نمی بخشمشون . خیلی ها رو رنجوندم. شاید حق داشتم شایدم نه ولی تو با اینکه حق داشتی نکردی این کارا رو .میدونم به حرفات گوش کردم ولی عمل نکردم و میدونم که کسی که اسمتو صدا میکنه و میگه دوست داره باید حداقل سعی کنه مثل تو مهربون و صبور باشه . سعی کردم ولی نشد !

ولی باز سعی میکنم .

خودت گفتی تسلیم نشم. منم نمیشم.

راستی ، من رقصت رو همونطور که تو به همه یاد میدی ، یاد میدم. مثلآ مونواکت رو ، من دیدم چطور به مایکل جردن یاد میدادی و من همینطوری به هر کی که خواست یاد دادم  و یاد میدم.

هی پیتر پن واقعی دوست دارم. میدونی؟ خیلی دوست دارم و خوشحالم که 11 سال پیش تا حالا عاشقتم و به عشقم شک نکردم.

تا جایی که بتونم سعی میکنم مثل تو باشم.

مهم نیست اگر مسخرم کنن.

مهم تویی که همیشه راست میگفتی . همیشه صبر بهترین چیزه و تو یادم دادی.باور کن خیلی سعی کردم .

داری توی بهشت مونواک میری؟ داری میخونی؟ بخون که خیلی روحم نیاز به آرامش داره .

میخواستم با همه وجودم برم دنبال موسیقی مگر یه روز بتونم یه جا بینمت و بگم مرسی به خاطر همه ی درسایی که بهم دادی ولی زود رفتی من خیلی بچه بودم و ضعیف نمیتونستم کاری بکنم . یه مدت بی خیال شدم و گفتم مایکل دیگه رفت . اون روزو خوب یادمه دفترمو برداشتم هدفمو خط خطی کنم ، دستم نرفت ! این کارو نکردم گفتم میتونم برم دنبال هدفم و میتونم به کسانی که به دنیا میان اسمتو بخونم و بگم که تو چقدر بزرگ بودی و هستی . . .



تولدت مبارک . فکر کنم مهمونی بزرگی برات گرفتن

توی بهشت . . .



این یک سال ، زندگیت توی بهشت چطور بود . . .؟

یکسال گذشت

یکسال در ناباوری ِ ما ها گذشت انگار اصلآ این درد کهنه نشده ، انگار این زخم تازست .

عزیزم

جونم

مهربونم

این یکسال ، چقدر شبا قبل از خواب باهات حرف زدم ، چند بار صداتو شنیدم و وجودتو کنارم حس کردم . چقدر قلبم به درد اومد وقتی عکساتو میدیدم ، وقتی راجع بهت میشنوم .

الهی فدای خندیدنت بشم ، قربون ِ خجالت کشیدن و سرخ شدنت برم .

الهی فدای مهربونی ِ قلبت بشم که تحمل ِ درد رو بیش از این نداشت .

آخرین عکسی که از آخرین باری که چشم ِ بشر تو رو دید رو هر وقت نگاه میکنم ، حس میکنم آروم خوابیدی ، میترسم یهو از خواب بپری .

این یه سال خیلی برامون سخت بود خودت دیدی خیلی سخت بود خیلی

همه ی این مدت به این فکر کردم که کاش خواب باشه ، کاش شوخی باشه ولی نبود !

هر روز یه بل بشو هر روز یه خبر در مورد ِ کسانی که ممکن بود توی رفتنت نقش داشته باشن.

همه ی اینا باعث شد امیدم نا امید شه که باز میای روی استیج ، باز می گی سه کلمه زمزمه کن و من آنجا خواهم بود

به خدای خودت

میلیون ها بار زمزمه کردم

اما نیومدی

چرا چرا دو بار اومدی . . .

همش دو بار

می دونم ، میدونم عزیزم

میدونم که خیلی دل نازک بودی و صبور و بخشنده

میدونم با اینکه بغضت میشکست و اشکات می اومد پائین ، شب و روز عینک میزدی که ماها اشکاتو نبینیم .

الهی فدای اون دل ِ مهربونت شم ، اما بغض و لرزیدن ِ صداتو چطور میخواستی پنهون کنی؟

دیدی هیچ وقت بزرگ نشدی؟

دیدی همیشه سادگی و زلالی ِ کودکانتو همراهت داشتی . . .

بخند مثل همیشه

دوباره لالم کن

دوباره همدم ِ یک بغض ِ بی مجالم کن

برای لحظه ی آخر نگاه میکنمت

تو با پیاله ی آبی ِ  " خ " خوشحالم کن . . .

اینکه میگن زمان التیام بخشه درسته اما در مورد ِ تو صدق نمی کنه ، خب معلومه ، هیچ چیزی جز خدا مطلق نیست ، در این مورد هم مثل ِ بقیه موارد استثنا وجود داره .

یه بغض ِ سنگینی روی گلوم فشار میاره

یه حاله ی درد ناکی روی قلبم سنگینی میکنه

اصلآ نمیتونم باور کنم که

دیگه نمیخونی

نمی رقصی

دیگه نمی خندی

نمیتونم باور کنم که بدنت رو گذاشتن توی تابوت و دو متر زیر ِ زمین دفن کردن

نمی تونم باور کنم که نیستی . . .

هنوز با منی و من چقدر خوشحالم

که خاطرات ِ تو را می کشم به دنبالم

تو ابتدای منی

با تو می شود آغاز

دقیقه ، ساعت و هفته ، بهار ِ هر سالم

اگر حضور ِ تو با من خیال هم باشد

به اوج ِ واقعی ِ عشق می دهد بالم . . .

هنوز با صدات هم نوا میشم

مثل ِ همیشه باهات میخونم و سعی میکنم مثل ِ خودت بخونم

هنوز سعی می کنم مثل ِ تو برقصم

هنوز وقتی با اسم ِ تو منو صدا میزنن قند توی دلم آب میشه

هنوز وقتی دوستام با شنیدن ِ اسم ِ تو یاد ِ من میوفتن خوشحال میشم چون میدونم تو هیچ وقت ِ هیچ وقت از یاد ِ آدما نمیری

مخصوصآ بچه هایی که زندگیشونو نجات دادی

پناه ِ دل ِ درد مندشون شدی

پناه ِ اشکاشون شدی

دست ِ مهربونتو سایه و آغوشتو گوشه ی امن ِ دنیای بی سر پناهشون کردی

امسال هم مثل ِ پارسال تولدت رو جشن میگیرم

اگه تو نبودی ، ما چه میدونستیم معنی ِ صبر و تحمل و مهربونی و عشق چیه

اگه تو نمی خوندی

اگر تو نمی نوشتی

اگر تو نمی گفتی . . .

این همه مدت ، هنوزم اسمت که میاد دلم میلرزه و اشکام میان پائین

همیشه بغض هایم را نوشتم روی بازویم

ولی امشب برای شانه هایت گریه بسیار است . . .

این اشکا هرگز تموم نمیشن

این بغض هم منو آخر خفه میکنه

به قول ِ نیلوفر ساما ، این درد  ، تدریجیه

بالاخره تموم میشه

بلاخره میام پیشت

مایکل ِ عزیزم چشمام خیس ِ خیسه به مهربونی ِ خودت ببخش

پار سال ، این موقع ، اینترنت نداشتم ، یعنی تلفن ِ خونه خود به خود ساعت ِ 12 شب قطع شد ! من ِ خوش خیال ، من ِ فارغ از هر فکر ِ اینطوری در مورد ِ تو ، رفتم خوابیدم ، یه مدت قبل شایعه شده بود که رفتی کلینیک ِ پوست  و یه عکسی بود که  یه نایلون دستت بود  روش نوشته بود فلان کلینیک مخصوص ِ  درمان ِ بیماران ِ سرطانی ِ پوست . دلمون می لرزید ، ناراحت بودیم درد داشتیم نمیدونستیم چی کار کنیم  . بعد گفتی  یه اجرا می خوای توی لندن بزاری یادمه یه جا خوندم که شبی یک و نیم میلیون پوند بلیط فروخته بودن برای اون اجرا ها ، خبر ِ تمرین هات رو میخوندیم و ذوق میکردیم و کلی برای دیدن ِ اون اجرا ها ته ِ دلمون ضعف میرفت اما یهو همچین روزی ساعت ِ 9:45 صبح روزبه زنگ زد به من ، داشت گریه میکرد ، تنها چیزی که به ذهنم میرسید این بود که مایکل دست و پاش شکسته یهو گفت مایکل مرد . . .

من دیگه نفهمیدم . . .

میگن مایکل رفته آسمون

خب اگه اینطوریه

الان یه ساله که توی بهشته

مرد ِ کوچک ، بگو ببینم ،این یک سال ، زندگیت توی بهشت چطور بود . . .؟