چشمان درخشان ماه
و سوسوی یک ستاره آن سوی آسمان
...اینجا شهر است
صدای قدم های دخترک بی پناهی که به دنبال سر پناهی امن کوچه ها و خیابانها را در می نوردد به گوش می رسد
از سایه خویش نیز میترسد
به کجا می رود؟
خود نیز نمی داند
و از کجا آمده است؟
از یک خانه کوچک پشت بازارچه
...اینجا شهر است
حتی در آسمانش ستارگان باید آنچنان درخشان باشند تا از دید ما گم نشوند اینجا باید وجودت را دو دستی بچسبی که به تاراج نرود
سکوت
آرامش
...یه جا زیر آسمون خدا
محفل آسمان پذیرای پایکوبی درخشان ستارگان است و صدای نهر کوچکی در آهنگ باد در رقص درختان افرا با صدای جیر جیرک ها به گوش میرسد اینجا به لبخندت بها داده می شود و گیسوانت را دستان باد شانه می زنند
... سکوت دشت لاله
نور افشانی ماه و صدای آواز جیر جیرکها اینجا همه چیز زیر نور مهتاب می درخشد
لبخند عطر آگین شب بو ها و شبتاب هایی که از این سو به آن سو میان گل ها گرگم به هوا بازی می کنند
...آن شهر روزی به آرامی همین جا بود
درختانش را انسان برای ساختن درختان آهنی و بتنی خود از ریشه در آورد
...دشت لاله و شهر
ببین آفریده خداوند را و آفریده انسان را
... و اشک خدا
صدای باد و آواز ریشه یک گیاه که درون سینه خاک به پیش میرود جای خود را به چه چیز هایی داده ؟
بی حرمتی - کنایه - به تمسخر گرفتن - نفرین - سیلی و فرار دختری که خانه کوچکش پشت بازارچه بود
به کجا رسیده ایم ؟
چرا؟
سینه ی زمین را برای جستجوی آب برای آشامیدن می شکافیم
آهن می یابیم
اره می سازیم و درختان را سلاخی می کنیم
چا قو می سازیم برای دو نیم کردن سیبی و تقسیم آن با دوستی
با همان چاقو انسانی دیگر را به زیر خاک می فرستیم
آتشی که برای گرم نگه داشتن خود در برابر سرمای زمستان محیا کرده ایم را به دامان سبز طبیعت می کشیم و هر آنچه حق تنفس دارد را به تلی از خاکستر مبدل میسازیم
کوه ها را می تراشیم
جنگل ها را می سوزانیم
حق زندگی را از همه موجودات می گیریم و آنها را به هر سو می کشانیم چرا ؟ آیا این است نشانه ی انسان بودن ؟
... زمین هیچ نمی گوید
آیا براستی آفریده شده ایم تا از زمین جز ویرانه ای باقی نگذاریم ؟
آیا جواب خوش آمد گویی دلفین هایی که در کنار کشتی انسانها در میان آب های اقیانوس جست و خیز می کنند نیزه های آغشته به زهریست که در بدن آنها می نشانیم ؟
آیا سلام عطر آگین گل سرخ را برای شادی خویش پر پر باید کرد؟
این است پاسخ آن همه هدیه که خداوند تقدیم ما کرد؟
هر آنچه با خدا بد کردیم باز هم او به ما عشق می ورزد
...!تازه از خدا نیز گله می کنیم
براستی که خداوند بخشنده و صبور است
آه از انسان که به عنوان ناجی آمد و ویرانگر شد
می توانی میان این همه موجود دو پا به اندازه انگشتانت انسان نشانم بدهی؟
راه خویش را مدتهاست که گم کرده ایم
صدای گریه خداوند را می شنوی؟
دل خدا را مدت هاست که شکسته ایم
آیا اشک دلفینها را تنها به این خاطر که در میان اقیانوس گریه می کردند ندیدیم؟
خدا را از قلب ها آیا نرانده ایم؟
این ها آن چیز هایی نیست که با خدای خویش عهد کردیم می دانی وقتی از آغوش خداوند به این سو آمدیم با خدا چه ها گفتیم؟ میدانی چه عهدی بستیم؟ آیا فراموش کرده ای؟در عوض نابود کردن را خوب آموخته ایم این ها را خدا به ما آموخت ؟ خدایی که جز نیکی و عشق ورزیدن به ما نیاموخت اما فراموش کردیم تازه کردار نا پسند خویش را به گردن ازازیل می اندازیم ! در برابر بی مروتی گروهی از ما
! بیچاره ازازیل
...بد نیست گاهی به آسمان بنگریم
هنوز فانوسهای کوچکی که راه لبخند خدا را نشان می دهند خاموش نگشته اند
لبخندی بر لبانم نقاشی می کنم
و آرام زمزمه می کنم
خدای مهر بانم
خدای خوبم
راه خویش را به سوی تو خواهم یافت
می آیم
شتابان به سوی تو
چرا که می دانم حداقل از دل من هرگز نخواهی رفت
امشب اشکهایت را
بادستان خودم
...پاک خواهم کرد
انسان باشیم
انسان بمانیم
چرا که انسان بودن تنها داشتن کالبدی به این شکل نیست
انسان روح دارد
احساس می کند
قلب دارد
که می تپد برای عشق
یک بار دیگر پیمان ببندیم که
...عشق ورزیدن را به دست فراموشی نسپاریم
.سحر.
fogholadasssssssssssssssssssssssst
fghat hamino mitoonam begam
با ثبت رایگان لینک در وب سایت آرش آنلاین آمار بازدید وبلاگ خود را چند برابر کنید
سلام من آپم نمیای ؟
منتظرم
چه احساسات قشنگی
نمیدونم چی بگم
فقط باز هم جمله های تکراری
ممنون و دوستت دارم
سلام
کار جالبی بود
کامیاب باشی
سلام ممنون که میای همیشه.
زیبا بود و قابل تامل.
موفق باشی
سلام سهر جان
وبلاگ خیلی قشنگی داری با محتوای قشنگتر
موفق باشید
سلام سحر جان
بازم زیبا موفق باشی مهربون
سلام به سحر عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه.
آپ بسیار زیبایی بود.
این مطلب زیبا منو یاد یک شعر انداخت.
که برات مبذارم.
منم آپم خوشحال میشم بیای.
منتظرم
فعلا بای
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم
بر لب پیمانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم
کشت زار ها همه پژمرده اند
هیچ چیز قد نمیکشد
مگر گردن درنا ها
نوشته ات بسیار زیبا بود.
تبریک میگم هم به ذوق ادبی ات و هم به نگرش زیبای انسانی ات.
امیدوارم بینندگان وبلاگت روز به روز بیشتر شن سحر جان.
آرزوی موفقیت برات می کنم.
سلام گلم
وب مفیدی دارید امیدوارم همیشه موفق و موید باشید
یک سری هم به ما بزنی بد نیست
من رو از نظرت محروم نکن
پیرو باشی گلم