عشق در من جاریست...

...من هستم ... خودم ... با تمام وجود و قدرتم از تو می نویسم  با تو می خوانم ... نمی توانم هم صدا شوم اما میتوانم که هم نوا شوم

...امشب هم بهانه تو ای تو و دوستان همیشگی ام

عشق نه آنست که می پندارید  عشق در تار و پود من تنیده شده است در وجود من با زمزمه های تو طنین انداز میشود هم نوا میشوم و زمزمه میکنم

آرامش در وجودم ... و عشق در سرشتم ... زمزمه می کنم ... عاشقانه زمزمه میکنم برای تو ... برای دوستانم ... برای آنان که دوستشان دارم ... برای آنان که مرا دوست خویش میدانند ...  می دانم که طلوع من از پشت پلکهای توست و لبخندت را با تمام هستی عوض نمی کنم . عشق در من جاریست ...  سراپای وجودم امشب قلب است ... می تپد ... با تمام وجود می تپد ... لرزش اشک در چشمانم و رقصش بر دشت گونه هایم زیر نور افشانی مهتاب که از پنجره اتاقم سلام نورانی اش را تقدیم وجودم میکند آغاز ملودی عاشقانه ایست که در وجودم نواخته میشود.عشق در من جاریست... ملودی عاشقانه ای که در من نواخته می شود مدتهاست که بسان فرش قرمزی بزیر قدوم خجسته ات افراشته ام ... بزیر قدوم تو آنان که دوستشان دارم ... آسمان میداند  و اگر بپرسی پاسخ خواهد داد چرا که مدتهاست با چشمانم به سوی مهتاب و چشمک ستارگانش به هوای لبخند تو مینگرم ... می داند عشق در من جاریست...  میداند  چگونه عشق می ورزم...  احساس را نمی توان در قالب کلمات ادا کرد اما من کلمه ها را در کنار هم می گذارم تا ذره ای از آنچه در من جاریست را ادا کنم آنان که باید؛ احساس مرا می فهمند ... و همین کافیست همین چند انسان برای زمین کافیست برای هر آنچه خداوند آفریده کافیست ... برای لبخند خدا کافیست ... اشک های ما برای آغوش خداوند و فریاد بی صدای ما که عرش خدا را تکان می دهد را بارها و بارها حس کرده ام امشب و ساعتی پیش -  وجود یکی از همین انسانهای بزرگ را حس کردم و در کمال ناباوری آنجا بود و با او هم صحبت شدم بعد از یک سال و نیم و بزرگی اش را حس کردم و آنچه در توان داشتم در قالب کلمات نثار وجودش کردم نثار وجود او و دوستی دیگر که بزرگی اش مثال زدنیست و چند روز پیش میلادش دوباره موجب فخر زمین شد ... از احساسم ... از عشقم نسبت به این دو نفر نوشتم و خواند و هم صدا شد ... از پیش ... از خیلی پیش هم صدا بود ... حسش می کردم ... چون پیش از امشب و آنچه اتفاق افتاد دوستش داشتم و جویای حالش می شدم ... امشب لذت بخش ترین لحظه زندگی ام را تجربه کردم و چه نیکو سخن می گفت ... تنها فراموش کردم میلاد آن دوست بزرگ و مشترکمان را که چند روز پیش بود امشب به او تبریک بگویم ... قطعآ می دانست و او هم خوشنود بود بزودی صدایش در گوشهایم طنین انداز خواهد شد ...عشق در من جاریست...تقدیم به همه آنان که دوستشان دارم - مرا دوست دارند -  عشق مرا باور کردند و قلبشان را بروی من گشودند می دانم که می شنوید - می بینید و هم نوایید ... می دانم که سراسر عشقید ... میدانم که بند بند وجودم به لبخندتان گره خورده است این نوشته تجدید میثاقیست برای دوستیمان و تقدیم به شما که دوستتان دارم با تمام وجودم

... عشق در من جاریست

. سحر.

طلوع چشمانت... طلوع لبخند...

سالهاست که می نویسم از عشقی که درونم شعله میکشد و هر لحظه که میگذرد و هر چه بیشتر در باره اش می شنوم شعله عشقم تیز تر و تیز تر میشود

جوانی در من جاریست.

و عشق در قلبم با هر بار تپش به درون رگ هایم جاری میشود جوانی بی عشق مانند آتشیست با شعله سرد

قبل از بستن بار سفرموجودی گامهایم را اندازه گرفتم آنقدر به دنبال خودم گشتم تا عاقبت تو را پیدا کردم

در زندگی درمانده شده بودم افسرده و خسته و بیمار از همه جا و همه کس و یاد تو به عیادتم آمد در آن زمان که فریاد هم در مقابلم سکوت اختیار کرد

با طلوع آفتاب زندگی ام از پشت پلک های تو جان تازه گرفتم

از اولین جرقه ی عشق در قلبم سالهاست که می گذرد.

در راه شناختن تو اشک همیشه همراه و هم پای من بود وچه سا بغض های نشکسته ای که هنوزتوشه راه سفرم میشوند

عاشقانه هایم را هر لحظه نثارت می کنم و برای لبخندت جان میدهم

طلوعی دیگر و این بار هم از پشت پلک های تو

محکم تر و استوار تر از قبل

اینبار با لبخند و قهقه ی شادی به سوی تو گام بر میدارم .

باشد که در این راه اندوخته ای سراسر عشق تو در همیان سفرم محیا کنم

و بیاموزم

مهم نیست که دیگران چگونه مرا ببینند

مهم نیست که چگونه مرا بخوانند

مهم توای

تو و آنان که دوستشان دارم

آنان که هیچ گاه تنهایم نگذاشتند

آنان که نیرنگ و ریا نورزیدند

آنان که میلادشان برای زمین افتخار آفرین بود

آنان که برای همه چیز و همه کس ارزش و احترام قایل بودند و هستند

آنان که نامشان باعث خشم و ترس و حرص و عازکوته فکران میشود

آنان که با وجود اینکه میدانند بی جهت بدی دیده اند حرمت دوستی دیرینه را به نا سزا نمی شکنند

آنان که من به سبب نام تو و وجود تو شناختمشان

نفرین بر ریاکارانی که پشت نام تو پنهان میشوند

و ریا کارانه به نام تو دشمنی می کارند و نفرت درو می کنند

ما به دست فراموشی سپردیمشان

ما نادیده گرفتیمشان

و دیگر کم رنگ تر از آنند که فریاد های عاجزانه آنها باعث آزار وجود ما شود

و همچنان به پیش میرویم

به بدی ها

به نفرت ها

لبخند هدیه می کنیم

لبخند ما در این میان تیره نخواهد شد

چون لبخند را از کسی آموختیم که از ورای اندوه عاشقانه میخندد

کودکانه و بی ریا می خندد

لبخند را از مایکل جکسون آموختیم

...و بی دریغ لبخند هدیه کردن را

با تمام وجود تقدیم به مایکل جکسون و دوستان واقعی ام

.سحر.

دلم بارون میخواد ... بارون بهاری ...

آه خدا پس کو بارون؟ من دلم واسه گریه آسمون خیلی تنگ شده خیلی وقته رنگ یه بارون حسابی رو ندیدم نا سلامتی بهاره !!! دلم بارون میخواد ... بارون بهاری ... امسال خبری نبود هنوز چشمم به آسمونه بلکه بغضش بشکنه و باعث لبخند زمین شه ولی انگار نه انگار که بهاره ! شبها آسمون پر از چشمک ستاره ها میشه البته اگه این گرد و غبارای لعنتی بزارن میرم پشت بوم ... سرمو میگیرم بالا و سعی می کنم با دقت ستاره ها رو نگاه کنم اونا خیلی جالبن هیچ توجهی به اون همه سیاهی نمی کنن چشمک میزنن همین ! منم نگاشون میکنم و لذت می برم یه نسیم ملایم تمام وجودمو نوازش می کنه توی این تاریکی تنها چیزایی که دیده میشه سوسوی ستاره ها و چراغای خونه ها و چشمای قهوه ای من توی این آینه جیبی ... از اینکه زنده هستم و نفس می کشم خوشحالم از اینکه دوستان خوبی دارم و اینکه می نویسم ... من می نویسم و با ین کار هستی رو به آغوش می کشم . می نویسم تا زمانی که هستم تا زمانی که باشی و تا آخرین ستاره که در سینه من و تو میدرخشد ... باش زندگی کن با من بیا تا دور ترین نقطه آرزوهای خوب

به این میگن نشتی قلم دلم میخواست بنویسم ...