زندگی جاریست...

وقتی که شروع به نوشتن در این گوشه ی دنیای مجازی کردم،بیست و هفت سال داشتم،امروز سی و هشت ساله هستم،یک زن شاغل مستقل،نمی گویم پخته،چون آدمیزاد تا دم مرگ رگه هایی از خامی را در خود دارد،هر چند عقیده دارم همان خامی ها،هیجان و طعم زندگی را می سازد.

مثلا همین چند وقت پیش یک گاف مالی بچه گانه دادم،البته جمع شد و گذشت، به کسی که نباید اعتماد کردم و رفیق عزیزی نگذاشت آسیبی به من برسد،قدیم تر ها هم اشتباه می کردم اما چیزی که امروزه تغییر کرده این است که نه از اشتباه می ترسم نه بعد از اشتباه خودم را شکنجه می دهم،در اصل رسیده ام به اینجا که می دانم زندگی خود خود همین اتفاقات و تصمیم های درست و غلط است...

خودمان را دوست داشته باشیم،لطفا لبخند بزنید و برای هم نیکی و نیک روزی آرزو کنیم.

من من كردنام...

هر وقت بهت بدي كردن،كنار اون عصبانيت و بغض و كينه،كنار دلشكستگي هات حتما به يادت بيار كه اولا كم كم درد اين ظلم توي دلت كم ميشه و دوم اين بدي ديدنها و صبر كردنها،بزرگ و بزرگوارت مي كنه.

آدما در برابر بدي ديدنهاي مكرر دو واكنش دارن،يا شديدا عقده اي مي شن و ديگه دلشون به نرمي سابق نيست،يا به شدت مهربون و منعطف ميشن.دسته دوم اونايين كه ميدونن ظلم ديدن چقدر درد داره،پس به ديگران ظلم نمي كنن.

چقدر سال گذشته از روزايي كه اينجا از غصه هام ميگفتم و با چشم خيس و دل بي پناه تايپشون مي كردم...

همه گذشتن...فراموش شدن...من هنوز زنده م و هنوز پر از آرزو و دلخوشيم و هنوز مهربون و خندانم...

من از همه ي ظلمهايي كه بهم شد سخت تر و بزرگترم.

من ويولتم!

من بنفشه هستم.

دائما یکسان نباشد حال دوران...

پشت میزم نشسته م و رئیسم دقیقا کنارم داره با تلفن حرف می زنه.خداروشکر انقدی از اینترنت سرش نمیشه که بدونه دارم چیکار می کنم.شایدم کیف کنه که دارم کار می کنم.البته من خیلی وظیفه شناسم هر کاری که بهم محول میشه سریع انجام میدم و بعد از تایم نماز کاری نمی مونه برای انجام دادن.

محیط کارمو خیلی دوست دارم.برخلاف رشته تحصیلی و محیط کار قبلم که هیچوقت با روحیاتم سازگاری نداشت اینجا درست همونجاییه که همیشه می خواستم.

عارضم به حضور انورتون نمی دونم بگم خدا بیامرزه یا نیامرزه پدر این اسمارت فون ها یا همون گوشیای هوشمند خودمونو.عاغا از وقتی اینا با اپلیکیشن های پیام رسانی اومدن همه ننه قمرهای ادلیستمون شروع کردن به پیغام دادن و از جمله اگه گفتین کی؟

بله حدستون-اگه حدستون همینه-درسته.آقای همسر سابق بعد از سالها بیخبری و بعد از آخرین روزی که باهاش حرف زدم-روز درخواست طلاق توافقی-چند روز قبل کلی مسیج داد و مدتی حال مارو خراب کرد اساسی.شب اولی که دیدم به لاین مسیج داده و عکسش رو دیدم تا صب لرزیدم و اشک ریختم.تصورم این بود که این آدم جز بددهنی و فحاشی قصد دیگه ای نداره اما با کمال تعجب دیدم نه انگار روزگار برای همه ی سرهای باددار سنگی آماده داره که یه روزه بزنه وسط فرق کله ی مربوطه.

ایشون بعد از مختصری سوز و بریز و ابراز درد و رنج ابراز فرمودن که مثل حیوان وفادار از تمامی آنچه که در حق من روا داشتن نادم و پشیمون هستند و علی رغم تصورات باطلشون مبنی بر اینکه زن ها همه مث همن متوجه شدن که من یه چیز دیگه بودم و آه و فغان که دیگه مال من نیستی و از این حرفا.

برای منی که از این موجود جز توهین،تحقیر و حرفهای همیشه حق به جانب خاطره ی دیگه ای ندارم این حرفها خیلی عجیب و باورنکردنی بود.شاید درکش برای کسایی که تجربه ی جدایی ندارن مشکل باشه اما من لبریز از حرفهای هرگز شنیده نشده و فروخورده بودم،حرفهایی که هیچوقت گوشی برای شنیدنش نبود.همه ی اونا رو بهش زدم.خالی خالی شدم و در کمال تعجب همه رو شنید و بهم حق داد.

اون ازدواج کرده.همونطوری که قبلا گفتم با دختر خالش ازدواج کرده و طبق چیزی که خودش گفت برای فرار از دخالتهای خانواده ش رفتن یه شهر دیگه و اونجا زندگی می کنن.(چقد زود فهمید اشکالهای زندگی ما کجا بود)

خلاصه من حس می کنم این آدم به اندازه ای قابل ترحم هست که بشه بخشیدش.هرچند همین الان هم تمام اون بی فرهنگی ها و اخلاقهای عجیب و غریب رو با خودش داره.از جمله اینکه میگفت حلقه ی ازدواج من که جاگذاشتمش رو زنش دست کرده و همیشه از من برای زنش حرف می زنه!!!!عکس زنش رو هم برام فرستاد-البته من قبلا هم خونه خالش رفته بودم-منم از زنش تعریف کردم و براشون آرزوی خوشبختی کردم!!!!

چیکار باید می کردم یعنی!؟

من الان زندگی خودمو دارم.کارم،خونه م سرگرمیام دوستای جدید و وجهه اجتماعی بهتر از قبل.دلیلی نمی بینم که شاد و سربلند نباشم.دلیلی نداره که همسر سابقم پشیمون و سرخورده نباشه و دلیلی وجود نداره که زندگی با تموم مسائلش برای من روشن و پرامید نباشه!

فقط واقعا و از ته دل می خوام همسر فعلی همسر سابقم احساس خوشبختی کنه.اینو با همه ی وجودم آرزو می کنم.چون من خوب می دونم خوشبخت بودن با همسر سابق چقدر سخته.

 

فریبا اینا.

می دونید چیه؟زندگی پر از ناملایمات و مشکلات و برخوردهای بده.چقد خوبه که هیچوقت شروع کننده و سرچشمه ی کدورت و دشمنی نباشیم.

از فریبا که براتون گفته بودم.همون دوستم که تصادف کرده بودن و دو سال از شوهرش پرستاری کرد و زمانی که بیمارستان بودن خانواده شوهرش بدون اجازه ایتا اسبابای خونشو جابجا کرده بودن...

اینا حالشون خوب شده.استخونهای شکسته شون جوش خورد و الانم فریبا پا به ماهه اما هروقت بحث اون زمان میشه دوستم حالش خراب میشه.

بحث بخشیدن هم نیست چون آشتی کردن با همدیگه اما خیلی چیزا فراموش نمیشن...

اینه که آدم باید خیلی مراقب باشه.ابعاد گلیم خودش رو مرتب اندازه بگیره و دنبال دردسر نگرده.


کسی به من نگفت چه جوری آرشیومو برگردونما.

برگردم آیا؟

دلم می خواد برگردم و بنویسم.دوس دارم بازم اینجا از روزها و روزگارم بنویسم اما راستش از اینکه کسی نوشته هامو نخونه یا بهشون اهمیت نده می ترسم.این روزا همه فیسبوکی شدن.خوب یا بدشو کار ندارم اما باعث شده فضای وبلاگها خیلی سرد بشه.شاید بهتر باشه سرویسهای خدماتی به روزتری در اختیار کاربرها قرار داده بشه یا درج نظر بی دردسرتر بشه.نمی دونم.اما من از این فضای سرد زیاد خوشم نیومده.راستی دلم می خواد آرشیو وبلاگمم برگردونم تا اونایی که نخوندن بخونن اما راستش نمی دونم ساده ترین روشش چیه.

ملت همیشه عزادار

از سال هزار و سیصد و تیرکمون تا حالا ما موقع سحر فقط رادیو رو روشن می کنیم و درست از همون سال تا الان تموم محتوای برنامه ی رادیو فقط یه چیز ثابته.اول مقدار زیادی شعر می خونن،بعد یارو یه مقدار روضه می خونه و می زنه تو سرش بعدم شرح دعای سحر که برای من شکنجه واقعیه!آقا شاید من بد متوجه شدم،واقعا تو ماه رمضون کسی مرده که از اول تا آخرش عزاداریه؟آیا بعد از n سال درس "شرح دعای سحر" ملت حفظ نشدن این دعا رو؟کاش این والدین محترم کوتاه میومدن میذاشتن تا لحظه ی اذون رادیو خاموش بمونه،والا این روزه به من آسیبی نمی زنه اما این برنامه رادیو معده ی منو سوراخ کرد!

منطقی نیست؟

داشتم تو سایه ی پیاده رو می رفتم سمت باشگاه.دو تا پسر نوجوون با ظاهر نامرتب از جلو میومدن.یکیشون مستقیم اومد سمتم و من ناخودآگاه راهمو کج کردم...حرف بسیار زشتی بهم زد که سرم از عصبانیت داغ شد.قدمهامو تند کردم مرتب از پشت سرم صدای خنده هاشون میومد.من آدم بی عرضه و چندان ترسوئی نیستم اما گفتم تند راه برم میرن.نرفتن پریدن جلوم و بازم حرف زشت زدن...من چیکار باید می کردم...

چرا باید همچین آدمای بی خاصیتی وقتی مزاحم یه خانوم میشن تو خیابون نتونی از خودت دفاع کنی؟وایسی جواب بدی یا پرخاش کنی،از اونجایی که تو این مملکت کسی که مورد آزار خیابونی قرار می گیره مجرم تلقی میشه!!!!خودت میشی بده و آبروت میره.هضم اون فحشام که شنیدی سخته و طاقت می بره.

من ساده لوح نیستم که توقع داشته باشم کسی تو خیابون مزاحم کسی نشه.اما انتظارم غیر منطقیه که با مظلوم مث مقصر رفتار نشه؟کف خواسته های من اینه که کمی هم امنیت برای خانومها فراهم بشه.امنیتی که در سایه ی نگرش مردسالارانه خیلی کم و شکننده س.نگرشی که میگه تقصیر زنه...زن باید آرایش نکنه و گونی بکشه سرش و بیاد بیرون!!نگرش پلید و ظالمانه ای که به افراد بی نزاکت اجازه میده هر حرکت ناشایستی رو نسبت به خانومها و دخترای این مملکت مثلا اسلامی انجام بدن.

ببخشید من خیلی اعصابم خرابه و هنوز از خشم به خودم می لرزم.امیدوارم با تموم شدن این هشت سال رنج،اونایی که متصدی امور میشن توجه جدی به مقوله امنیت اجتماعی داشته باشن.کمی هم فرهنگ رو ارتقا بدن.همین!

مراقبم باشید!

اگر من مسئول رده بالای این مملکت یا سیاست گذار فرهنگی بودم  نمی ذاشتم شرایطی پیش بیاد که یه خانوم مطلقه بشه.چون اینجور که من می بینم خانومها بعد از طلاق روحیه ی ظلم ناپذیر و حساسی نسبت به مسائل اطرافشون پیدا می کنن.البته شاید این روحیه از ابتدا در اونها بوده و همین روحیه و نگرش خاص بوده که بهشون جسارت طلاق گرفتن داده.اما باید ازشون ترسید!

نرخ طلاق داره میره بالا و با فشار روز افزونی که از حیث مسائل اقتصادی اجتماعی و فرهنگی داریم روی زنان بیشتره.این پتانسیل نارضایتی و عدالت خواهی خیلی خطرناکه.به خصوص برای شما دوست عزیز!

دوست عزیز!با شمام!!!

از رنجایی که می برم

برادرزاده م امیر رو برده بودم کافی شاپ.تو راه برگشت دستش تو دستم بود میخواستیم سوار تاکسی شیم.

راننده برو بر نیگامون می کنه میگه:دو نفرین؟؟گفتم پ ن پ من یه نفرم امیر هم خطای دیدته!!

امیر رسما"غش کرد.

گفتم کافی شاپ ،مرتیکه-فامیله- برگشته بهم میگه:خجالت نمی کشی همیشه میری کافی شاپ؟

تو افق خیره میشم و فک می کنم تو این دوره زمونه حتی چوپونها هم بزشون رو دم در کافه پارک می کنن میان

یه چیزی میخورن و میرن این عتیقه ی بدذات مال چه دوره زمین شناسی هست که کافی شاپ رفتن من

براش آبروریزی محسوب میشه!!

 

 

تساهل در حاشيه ی نمایشگاه خوشنویسی

واقعا دلم میخواد بغلتون کنم!چقد لذتبخشه که آدم یه عالمه دوست خوب مث شما داشته باشه.

 

چن وقت پیش من و فاطي(دوستم)تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه خوشنویسی یکی از همکاران.خب من یه مدت

خط کار می کردم که در سایه سار آشنایی میمون و مبارکم با سین(همسرت اسبق)دیگه نشد ادامه بدم.برای 

همین با یه ذوقی رفتیم.تابلوها خیلی ساده و سفید بودن.متین و باوقار.یعنی فقط یه کلمه از تموم تابلوهاش 

چشممو گرفت.تو یه شعری که اصلا نخوندمش چی بود نوشته بود "حقیقت"نمیدونم با چه حسی نوشته شده 

بود اما دوس داشتم بهش بگم دستت زنده باد و ذوقت درد نکنه برا اینهمه حس خوب.

منتها...

وقتی که رفتیم تو حیاط که برامون سنتور بنوازن ازمون پذیرایی شد.یه کیک و آب میوه برداشتم و خیر سرم در اون 

حال و هوای معنوی زدم به بدن.گلاب به روتون نیم ساعت بعدش حس شدید تگری زدن افتاد به جونم.اصن یه 

وضی...دلم میخواست دستمو به تیرچراغ برق کوچه بگیرم و های های بالا بیارم!!

شبش دیگه تا خود صب در دسشوئی اقامت داشتم.حالا نه که به خاطر وضع ایجاد شده فشار زیادی توی

شکمم حس میکردم،خوابم میدیدم که حامله م و دارم تو دفتر خاطراتم برای دخترم مطلب می نویسم.بعدش 

خواب میدیدم رجال س.ی.ا.س.ی مملکت یکی یکی دارن میرن دسشوئی!اونوقت بیدار می شدم و د بدو...

هیچی دیگه فرداش سر کار نرفتم و عصر بعد از اصرارهای شدید اطرافیان مبنی بر اینکه پاشم برم دکتر.بالاخره 

راضی شدم رفتم دکتر گوش و حلق و بینی!اونم گفتش انحراف بینی دارم!!!منم از الان گیر دادم برم دماغو بکوبم 

سه طبقه برم بالا.

بذار پولدار شم دوباره...چه کارها که بکنم.البته دوباره کک سودای زر اندوزی به تنبونم افتاده.دلم میخواد یه نیم 

ست بخرم ولی خب همش یه تومن پول دارم شاید یه آویز گردن ظریف بخرم.آخه از طلاهام فقط یه گردنبند و 

گوشواره و حلقه برام مونده.میخوام به گوشواره ش یه آویز ست کنم.حالا ببینم چی میشه.

راستی"سین"هم بحمدلله با دختر خالش ازدواج کرده.کصافطا دعوتم نکردن.من نذر داشتم براش برقصم:))))