واقعا دلم میخواد بغلتون کنم!چقد لذتبخشه که آدم یه عالمه دوست خوب مث شما داشته باشه.
چن وقت پیش من و فاطي(دوستم)تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه خوشنویسی یکی از همکاران.خب من یه مدت
خط کار می کردم که در سایه سار آشنایی میمون و مبارکم با سین(همسرت اسبق)دیگه نشد ادامه بدم.برای
همین با یه ذوقی رفتیم.تابلوها خیلی ساده و سفید بودن.متین و باوقار.یعنی فقط یه کلمه از تموم تابلوهاش
چشممو گرفت.تو یه شعری که اصلا نخوندمش چی بود نوشته بود "حقیقت"نمیدونم با چه حسی نوشته شده
بود اما دوس داشتم بهش بگم دستت زنده باد و ذوقت درد نکنه برا اینهمه حس خوب.
منتها...
وقتی که رفتیم تو حیاط که برامون سنتور بنوازن ازمون پذیرایی شد.یه کیک و آب میوه برداشتم و خیر سرم در اون
حال و هوای معنوی زدم به بدن.گلاب به روتون نیم ساعت بعدش حس شدید تگری زدن افتاد به جونم.اصن یه
وضی...دلم میخواست دستمو به تیرچراغ برق کوچه بگیرم و های های بالا بیارم!!
شبش دیگه تا خود صب در دسشوئی اقامت داشتم.حالا نه که به خاطر وضع ایجاد شده فشار زیادی توی
شکمم حس میکردم،خوابم میدیدم که حامله م و دارم تو دفتر خاطراتم برای دخترم مطلب می نویسم.بعدش
خواب میدیدم رجال س.ی.ا.س.ی مملکت یکی یکی دارن میرن دسشوئی!اونوقت بیدار می شدم و د بدو...
هیچی دیگه فرداش سر کار نرفتم و عصر بعد از اصرارهای شدید اطرافیان مبنی بر اینکه پاشم برم دکتر.بالاخره
راضی شدم رفتم دکتر گوش و حلق و بینی!اونم گفتش انحراف بینی دارم!!!منم از الان گیر دادم برم دماغو بکوبم
سه طبقه برم بالا.
بذار پولدار شم دوباره...چه کارها که بکنم.البته دوباره کک سودای زر اندوزی به تنبونم افتاده.دلم میخواد یه نیم
ست بخرم ولی خب همش یه تومن پول دارم شاید یه آویز گردن ظریف بخرم.آخه از طلاهام فقط یه گردنبند و
گوشواره و حلقه برام مونده.میخوام به گوشواره ش یه آویز ست کنم.حالا ببینم چی میشه.
راستی"سین"هم بحمدلله با دختر خالش ازدواج کرده.کصافطا دعوتم نکردن.من نذر داشتم براش برقصم:))))