11 سال با این احساس با تو هم نوا شدم و خواندی ، خواندم و فریادت را فریاد کشیدم ، به تمسخر گرفته شدم ، تحقیر شدم ، اما نشکستم . . .
چون تو با آن همه نشکستی . . .
با لبخند گرمت جان تازه گرفتم و یخ های وجودم آب شد . لبخندی که همیشه غصه هایت را پشتش پنهان می کردی ، آهنگ زمینت تا انتهای وجودم نفوذ کرد ، اشک هایی که برای کودکان بی پناه ریختی ، برای نهنگ هایی که خود کشی کرده بودند را گریه کرده ام . . .
برای امید دادن هایت ، برای فریاد هایت ، برای صدای خنده هایت ، برای مهر بانی هایت دل تنگ شده ام ، از روزی که از زمین دل کندی آرزو می کنم همه ی اینها دروغ باشد ، آرزو می کنم بازگردی و بگویی که همه اش شوخی کودکانه ای بوده ازدوران کودکی که هرگز نداشته ای ، دلم می تپد برای قلب مهربان و کوچکت که مهرورزی را هرگز فراموش نکرد ، بمیرم برای قلبت که آنقدر آن را رنجاندند که از تپیدن باز ایستاد . . .
هرگز آن چشم های درخشانت را فراموش نمی کنم که پشت عینک پنهانشان می کردی که کسی زلال اشک هایت را نبیند و غنچه ی امیدش به اینکه دنیا بالاخره بهتر می شود نخشکد . . .
کجایی که فریاد بزنی:
زمانی خواهد رسید که همه ی ما یکصدا فریاد خواهیم زد ، همه ی ما یکی خواهیم شد باید به زندگی کمک برسانیم تا مردم از گرسنگی نمیرند ، کجایی که بی پناهی قلب کودکان بیمار را پناه باشی؟ کجایی که تنگ در آغوشت بگیریشان؟ کودکی نداشته ات را در کودکیشان پیدا کنی . گفتی نمیتوان نشست و به این انتظار بود که یکی ، یک جا بالاخره دنیا را به خوبی عوض کند ، گفتی ما باید برخیزیم و دنیای خودمان را خودمان بهتر کنیم ، زخم های زمین مهربان و سخاوتمندمان را خودمان التیام ببخشیم .
تو گفتی وقتمان را برای اندیشیدن به گذشته مان تلف نکنیم را که رو به آینده ایستاده ایم . تو گفتی قوی باشیم تو گفتی هر کاری که میکنیم در آن بهترین باشیم . . .
با هق هق و اشک برایت می نویسم ، حداقل میدانم که هر چه را که بگویم می شنوی میدانم که همه ی چیز هایی که برایت نوشته ام را خوانده ای ، هرکجا رفتم نامت را بردم ، از مهرورزی هایت گفتم و عکس یک به یک حرف هایی را که به دروغ به تو نسبت میدادند را با منطق و دلیل و مدرک اثبات کردم ، هرگز از دلم نخواهی رفت ، هرگز حرف ها و اشک ها و فریاد هایت را فراموش نخواهم کرد .
فراموش نخواهم کرد که گفتی تنها نیستی
معصومیت کودکانه ی حرف هایت را هرگز فراموش نخواهم کرد و سخاوت نوازش هایی که دست های مهربانت بر سر کودکان بی پناه می کشیدند
از خودت آموختم که همه چیز را تحمل کنم و فردای روشنی که همیشه گفتی را باور داشته و دارم به همین علت هم هست که حد تحملم بی اندازه است .
دلم برای همه ی حرف هایت تنگ است .
خودت گفتی :
مهم نیست که چقدر دور باشی
مهم نیست که کجا باشی
نامم را بخوان
و من آنجا خواهم بود
و من آرام نامت را زمزمه میکنم . . .
و باور دارم که هروقت نامت را زمزمه کردم و یادت در دلم زنده شد و در رگ و پی وجودم عشقت هزاران جوانه ی نو زد ، آرام گرفتم .
عشقی که تو برای دنیا فریاد زدی اش را با همه ی وجودم درک کردم و تا هستم عاشق مهربانی های پدرانه ات خواهم ماند . . .
. سحر .