June13th...

همه جا حرف از مایکل جکسون بود خیلی آزارش داده بودن ولی همچنان لبخند میزد دادگاه پشت دادگاه اتهام های جورواجور

توی خونه ریشخند شدم توی فامیل بین هم کلاسی هام حتی مدیر و ناظم مدرسه هم بهم می خندیدن اون موقع چند تا نوار کاست داشتم و یه کیلیپ ... وقتی می دیدم دارم میشکنم فوری یکی از کاست هارو میزاشتم و چشمامو می بستم و زمزمه می کردم...می دونستم بی گناهه  جلوی همه می ایستادم و می گفتم که بی گناهه گاهی با داد و فریاد و یکی دو بار هم کار به دعوا و بد و بیراه گفتن کشید ! تا اینکه خسته شدم از همه از اونایی که بدون اینکه بدونن مایکل عزیز کیه با دیدن من سیل بد و بیراه و هر چی که فکرشو بکینید از دهانشون سرازیز می شد... روحم زخم خورده بود از همه ... روحم خسته بود... خسته و درمونده اشک ریختنم یواشکی بود  من میدونستم بی گناهه

کامپیوتر نداشتم و برای استفاده از اینترنت و دیدن لبخندش میرفتم کافی نت حتی نمی دونستم جلسه آخر دادگاه کی هست ! شب آخر رو خوب یادمه جلوی تلوزیون نشسته بودم و داشتم شام می خوردم پدرم درست پشت سرم نشسته بود و طبق معمول داشت اخبار رادیو رو گوش می کرد یهو یه صدایی پشت سرم گفت : مایکل جکسون خواننده بی مثال پاپ که مورد اتهام ...  بدنم شروع کرد به لرزیدن انگار آب سرد ریختن رو سرم انگار توی اون مدت این اولین باری بود که میشنیدم ! این حالت مدتی که مایکل دادگاه داشت هر روز برام پیش می اومد هر دفعه شوک بد تری بهم وارد می کرد یادمه اولین بار داشتم از جلوی یه دکه روزنامه فروشی رد می شدم که عکسشو صفحه اول هفته نامه آوای آبی دیدم همونجا میخ کوب شدم اون شب هم با شنیدن اسمش از رادیو حالم عوض شد بی اختیار بلند شدم رفتم توی اتاقم و در رو محکم بستم و خوابیدم روی تختم بالشمو گذاشتم روی سرم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن اونقدر گریه کردم که خوابم برد خواب عجیبی دیدم و توی خوابم ده بار بی گناهی مایکل رو اعلام کردن چنین ساعتی اشک می ریختم و خوشحال بودم چهار شنبه بود صبح زود باید میرفتم مدرسه و با صدای رادیو پدرم بیدار شدم همه دنیا بی گناهی مایکل جکسون رو فریاد می کشیدند اون روز بزرگترین روز زندگیم بود لبخند پیروزمندانه ای داشتم که وارد مدرسه شدم به همه گفتم بالاخره حقیقت روشن شد گفتم من میدونستم که مایکل جکسون بی گناهه ... هر سال چنین روزی تمام اتفاق هایی که توی اون مدت برام افتاد توی ذهنم مرور میشه که برای همه آدمای اطرافم از جمله خانوادم مزحکه ! بزرا باشه مهم نیست اون چیزی که الان مهمه شادی وصف ناشدنی هست که تمام وجودم درش غرق شده و لبخند قشنگ مایکل جکسون... لبخند قشنگش هیچ وقت از ذهنم پاک نخواهد شد

درست یادمه که هیچ دوستی نداشتم هیچ دوستی که بتونم باهاش راجع به مایکل حرف بزنم ولی حالا دوستان خوبی دارم و پیدا کردن اونها رو هم مدیون مایکل جکسون عزیز هستم

این روز بزرگ رو به تاریخ و به همه کسانی که عشق این انسان در وجودشونه تبریک میگم و با غرور میگم مایکل جکسون بی گناه بود و من می دونستم قلب من گفت و اینو خوب می دونم که قلب من هیچ وقت دروغ نمی گه

.سحر.

 

 

 

عشق را پایانی نیست... خدا را پایانی نیست ...

 آسمان همیشه برای من پر معنا ترین سکوت را فریاد می کشد

سکوتی به ژرفای لبخند خدا

چشمانم به آسمان عادت کرده اند و می دانم اگر آسمان را نظاره نکنم ستارگان دل تنگ نگاه همیشه منتظرم می شوند نگاهی که هر شب ساعتی به دوردستها خیره می ماند زیر لب زمزمه می کنم و منتظر پاسخ نجواهایم به همانسو چشم می دوزم

سوسوی ستارگان این فانوس های کوچک روشنی بخش آسمان شب آمدن عروس آسمان مهتاب را مقدمه چینی می کنند

هر شب آسمان جشن سرورش بر پاست گوش کن صدای سرود عشاق را می شنوی؟ شنیدن چنین سودی قلب عاشق می خواهد قلبی که هر پگاهش با ترنم اشک آغاز می شودقلبی که می داند عشق هرگز نمی میرد

عشق با تولد یک انسان متولد میشود و با اولین تپش قلبش

عشق صدای شباویز و ناله ی عاشقانه ایست که زیر سقف آسمان شب با هم در می آمیزد

عشق احساس پاک انسانیست که مدتهاست به انتظار پاره ی وجودش چشم به آسمان دوخته است و عشق آوای چنگیست که در قلب کوچک من نواخته میشود هر تپش قلب من است هر قطره اشک عاشقانه و هر ناله ایست که این روز ها واضح تر و روشن تر از پیش به گوش می رسد

...کافیست با قلبت بشنوی

آیا می شنوی؟

 آیا از میان چشمک آن همه ستاره درخشش قطره ی اشکی که منتظر فرو افتادن و آغاز گریه های عاشقانه ی شب هنگام عاشقیست را می بینی ؟

...کافیست که با قلبت ببینی

...کافیست که عاشق متولد شده باشی و به دنبال عشق همه جا را جستجو کنی آن زمان به لذتی سوزان می رسی که هر چه می گذرد آتشش بیشتر زبانه میکشد و وجودت را در کام خود می سوزاند اما رنج نمی کشی لذت بخش ترین لحظه زندگی ات را هنگامی تجربه خواهی کرد که از وجودت تنها خاکستری به جای مانده

...عشق متولد میشود اما هرگز نمی میرد و قلب نمی پوسد

بر گور فرهاد سر بنه

...چشمانت را ببند و گوش کن

...صدای تپش قلب عاشقش عرش خدا را میلرزاند

هنوز صدای ناله فرهاد با صدای تیشه اش که دل کوه را می شکافد تا نهری بنا کند که هر پگاه شیر تازه به قصر شیرین بفرسد به گوش میرسد

می شنوی؟ آیا به آسمان می نگری ؟

لذتی در وجود انسان نهفته است هنگامی که با معشوق خود در خلوت خیال خویش عاشقانه سخن می گوید عاشقانه اشک می ریزد عاشقانه می خواند

...لذتی دارد اشک در دامن خدا ریختن و نوازش خداوند را لمس کردن

خدا بی دریغ می بخشد ... بی دریغ می خندد ... بی دریغ و عاشقانه عشق می ورزد خدا همسفر مهربانیست

قلب تکه تکه ام را در همیان سینه ام سالهاست که توشه سفر عاشقانه ام کردم و می دانم این سفر پایان نخواهد داشت و میدانم خدا همیشه هست

...عشق را پایانی نیست ... خدا را پایانی نیست

.سحر.

عشق در من جاریست...

...من هستم ... خودم ... با تمام وجود و قدرتم از تو می نویسم  با تو می خوانم ... نمی توانم هم صدا شوم اما میتوانم که هم نوا شوم

...امشب هم بهانه تو ای تو و دوستان همیشگی ام

عشق نه آنست که می پندارید  عشق در تار و پود من تنیده شده است در وجود من با زمزمه های تو طنین انداز میشود هم نوا میشوم و زمزمه میکنم

آرامش در وجودم ... و عشق در سرشتم ... زمزمه می کنم ... عاشقانه زمزمه میکنم برای تو ... برای دوستانم ... برای آنان که دوستشان دارم ... برای آنان که مرا دوست خویش میدانند ...  می دانم که طلوع من از پشت پلکهای توست و لبخندت را با تمام هستی عوض نمی کنم . عشق در من جاریست ...  سراپای وجودم امشب قلب است ... می تپد ... با تمام وجود می تپد ... لرزش اشک در چشمانم و رقصش بر دشت گونه هایم زیر نور افشانی مهتاب که از پنجره اتاقم سلام نورانی اش را تقدیم وجودم میکند آغاز ملودی عاشقانه ایست که در وجودم نواخته میشود.عشق در من جاریست... ملودی عاشقانه ای که در من نواخته می شود مدتهاست که بسان فرش قرمزی بزیر قدوم خجسته ات افراشته ام ... بزیر قدوم تو آنان که دوستشان دارم ... آسمان میداند  و اگر بپرسی پاسخ خواهد داد چرا که مدتهاست با چشمانم به سوی مهتاب و چشمک ستارگانش به هوای لبخند تو مینگرم ... می داند عشق در من جاریست...  میداند  چگونه عشق می ورزم...  احساس را نمی توان در قالب کلمات ادا کرد اما من کلمه ها را در کنار هم می گذارم تا ذره ای از آنچه در من جاریست را ادا کنم آنان که باید؛ احساس مرا می فهمند ... و همین کافیست همین چند انسان برای زمین کافیست برای هر آنچه خداوند آفریده کافیست ... برای لبخند خدا کافیست ... اشک های ما برای آغوش خداوند و فریاد بی صدای ما که عرش خدا را تکان می دهد را بارها و بارها حس کرده ام امشب و ساعتی پیش -  وجود یکی از همین انسانهای بزرگ را حس کردم و در کمال ناباوری آنجا بود و با او هم صحبت شدم بعد از یک سال و نیم و بزرگی اش را حس کردم و آنچه در توان داشتم در قالب کلمات نثار وجودش کردم نثار وجود او و دوستی دیگر که بزرگی اش مثال زدنیست و چند روز پیش میلادش دوباره موجب فخر زمین شد ... از احساسم ... از عشقم نسبت به این دو نفر نوشتم و خواند و هم صدا شد ... از پیش ... از خیلی پیش هم صدا بود ... حسش می کردم ... چون پیش از امشب و آنچه اتفاق افتاد دوستش داشتم و جویای حالش می شدم ... امشب لذت بخش ترین لحظه زندگی ام را تجربه کردم و چه نیکو سخن می گفت ... تنها فراموش کردم میلاد آن دوست بزرگ و مشترکمان را که چند روز پیش بود امشب به او تبریک بگویم ... قطعآ می دانست و او هم خوشنود بود بزودی صدایش در گوشهایم طنین انداز خواهد شد ...عشق در من جاریست...تقدیم به همه آنان که دوستشان دارم - مرا دوست دارند -  عشق مرا باور کردند و قلبشان را بروی من گشودند می دانم که می شنوید - می بینید و هم نوایید ... می دانم که سراسر عشقید ... میدانم که بند بند وجودم به لبخندتان گره خورده است این نوشته تجدید میثاقیست برای دوستیمان و تقدیم به شما که دوستتان دارم با تمام وجودم

... عشق در من جاریست

. سحر.