حس ِ خدا . . .

خدا

آن حس زیبائیست

که در تاریکی صحرا

زمانی که

هراس مرگ

می دزدد

توانت را

یکی

مثل نسیمی سرد

طنین آمیز می گوید

کنارت هستم همیشه

و دل آرام میگیرد . . .

خدایا . . . !!!





خدایا کفر نمی‌گویم،


پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است



دکتر علی شریعتی

 

معما‌ ۲

فرض کن این عکس تو توی آفریقاست...!
و تو با یه طناب به درخت وصل شدی و مثل لنگر کشتی تو هوا معلق هستی...!
یه شمع هم به آرومی داره طناب رو می سوزونه...!
و یه شیر هم اون زیر واستاده تا تو بیفتی و شیره ناهارشو بخوره...!
و تا زمانی که طناب سالم باشه تو هم زنده هستی ، کسی هم نیست که بهت کمک کنه...!
تنها راه اینه که شیر رو متقاعد کنی که شمع رو خاموش کنه..!
چجوری تو این کار رو انجام می دی...؟!